محبت

در مورد زندگی من و مادرم

محبت

در مورد زندگی من و مادرم

شب یلدا

 

با سلام دوباره پس از مدتها وقت شد که به وبلاگم سری بزنم راستی شنیدید که میگن اصفهانیها خیلی خسیسنند ولی اینطور نیست شب یلدا جای همگی خالی با آقا رضا و خانواده خواهر عزیزشان دعوت شدیم به یک مهمانی شب یلدا در اصفهان . راستی عجب شبی بود از شیر مرغ تا جون آدمیزاد فراهم بود آنقدر مهمانوازی کردنند که دیگه جا نداشتیم برای خوردن ولی به من ثابت شد که نه تنها اصفهانیها خسیس نیستتند بلکه خیلی هم دست و دلباز و مقصد هستند به جا خرج میکنند  خلاصه که شب به یاد ماندنی بود جای همگی خالی

قالیباف خانه

با عرض سلام به همه دوستان وبلاگی خیلی وقت بود که به وبلاگم سر نزده بودم ولی امروز می خواهم از خاطرات قالی باف خانه و مادرم و کودکی خودم بگم 

یادم میاد وقتی هفت یا هشت سالم بود مادرم به بهانه اینکه قالیبافی را یاد من بدهد یه قلک سفالی رنگ نشده تقریبا متوسط را به دیوار پشت قالی باف خانه با گچ نصب کرد و به من گفت که اگر هر روز بیای قالی ببافی من روزی یک تومان توی قلک می اندازم وقتی که پر بشه سنگین میشه ومیفته پایین و همه پولها میریزه زیر قالی بعد تو خوشحال میشی مادرم با همین کلک یواش یواش چله های قالی را روی یه تیکه چوب میگذاشت و من شروع به قالی بافی کردم اما پس مدتی قالی بافی را یاد گرفتم و الان هم بطور حرفه ای بلدم اما کار نمی کنم یادش بخیر بلاخره روز موعود به سر رسید و قلک سنگین شد و افتاد و شکست من آن روز خیلی خوشحال شدم و مادرم هم با پول آن برام یک دست لباس خیلی قشنگ خرید یادش بخیر ....... یاد باد آن روزگاران یاد باد ولی از زندگی خودم بگم که با همه مشکلاتش اما خیلی شیرین است رضا همراه من است و با او احساس خوش بختی می کنم بچه ها همه به لطف خدا خوبند زندگی می گذرد پس چه بهتر که همیشه با دید مثبت به زندگی نگاه کنیم که خدا هم به ما خوب بنگرد انشالله

حرف های نانوشته

سلام    

پس از مدتی ننوشتن حالا نوشتنم گرفته  

خواستم بگم تا حالا شده حرفهای توذهنت هی مثل یک مار که دور خودش می پیچه این حرفها آرام و قرار برای تو نگذاشته باشه و تو نتونی حرف دلت را به کسی بگی ؟ 

تا حالا شده بین دو طرز فکر گیر کرده باشی و ندونی با حرفهای آن دو نفر چطور باید کنار بیایی و هی دلت نخوری که ای بابا چرا اینا حرف حرف خوشان است و فکر میکنند که فقط خودشان درست میگن در صورتی که حق با شماست ؟ 

تا حالا شده که وقتی با کسی داری حرفی می زنی اما اون حرفها را به چیز دیگه ای ربط بده و ناراحت بشه ومثل مثلی که میگن ( حالا خر بیار وباقالی بار  کن بشه)  

تا حالا شده تو محیط کاریتون بالای سرتو توی یک محفظهای گنجشکها لونه کرده باشند و هی بچه گنجشکها صبح تا وقتی می خوای بری خانه جیک جیک کنند و سر تو راببرند ....جیک جیک جیک.....................  

اصلا اگه بخواهم هی باید این تا حالاها را ............ ادامه بدم 

ولش کن  زندگی  یعنی همین پایین و بالاها  و باید بعضی وقتها زیر سبیلی رد کرد و از این گوش شنید و از گوش دیگر رد کرد خدا رو شکر میکنم که خیلی جنبه دارم و اصلا این حا لاها آزارم نمیده و فقط مثل یک خطی توی ذهنم می یاد و میره و توی حافظه بلند مدتم جا نمی دهم که با اعصاب خودم بخوام بازی کنم و خدای نکرده بعد از مدتی سر از تیمارستان در بیارم  

راستی گفتم تیمارستان یا خانه سالمندان یاد خانه سالمندان شهرستان خودمان افتادم خیلی خوبه آدمها هر چند وقت یک بار به آنها سری بزنه یه خلوتی با خودش بکنه که اگه خدا میخواست شاید ما هم یکی از آنها میشدیم و هر لحضه که از عمرمان می گذرد خدا رو شاکر باشیم و خدای مهربون بخواهیم که آنها را کمک کند یا شفا بده  

هم وبلاگیهای من دوستتان دارم اگر دوست داشتید حنما نظر بدهید خوشحال می شم 

خدا حافظ