محبت

در مورد زندگی من و مادرم

محبت

در مورد زندگی من و مادرم

بقیه شیطونیها

خلاصه چون من خیلی شیطون بودم همان روز مادرم یه سو لم گوسفند همانی که وسط استخوانهای کمر گوسفند قرار دارد را بین درزهای دیوار آشپزخانه گذاشته بود هی به من می گفت که این ماره و با یه چوب آن را هی تکان می داد که من بترسم و نروم روی پشت بام آشپزخانه خلاصه من هم چون از هوش و ذکاوت خاصی برخوردار بودم با همان حالت بچگی به مامانم گفتم که تو دروغ میگی این سولم گوسفند چون وقتی شما نیستی آن راه نمی ره و تکان نمی خورد  خلاصه آن روز هم نتوانست از رفتن من روی پشت بام جلو گیری کند وقتی هم می رفتم بالای پشتبام خیلی شیطونی میکردم صدای همه را در می آوردم مامانم آن روز به داداش بنده خدایم  گفت که بترسونش تا دیگه نره بالا آن روز را یادم نمی ره داداشم هی به من گفت بیا پایین ولی به گوش من نمی رفت که نمیرفت خلاصه داداشم آمد روی پشت بام و دسته من را گرفت از طرف کوچه خواست که آرام من را آویزان کند که بترسم ودیگه بالا نروم ولی وقتی من را آویزان کرد چون دو تا دستام تو دستاش بود و من هم تعادل خودم را از دست داده بودم با صورت به زمین خوردم و بالای ابروم به لب جدول توی کوچه خورد و شکاف برداشت و این باعث شد که چند بخیه روی ابروهام خورد و دیگه پشت بام رفتن از سرم بیرون رفت آره چه روزهای خوشی داشتیم و زود گذشت و برگه های تقویم روزگار هر روز به تندی برق و باد می گذرند و ما در افسوس گذشته های شیرین می مانیم این خاطرات را گفتم که شما بیاد داشته باشید که از هر لحضه زندگی به خوبی لذت ببرید و استفاده مفید داشته باشید اما بازم می گم عالم بچگی هم خودش یه عالمیها ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دوستان عزیز اگر خاطرات من را خواندید حتما نظر یادتان نرود خوشحال می شم که از نظراتتان استفاده کنم در نوشتن خاطراتم

نظرات 2 + ارسال نظر
فائقه سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:08 http://www.sweetcandy.blogsky.com

سلام
واقعا از راهنماییتون ممنونم لطف کردید
وبلاگتون و مطالبش خیلی قشنگ بودن
خوشحال میشم با هم تبادل لینک کنیم


موفق باشید

ممنون از اینکه به سرعت وبلاگ من را مطالعه نمودید من چون تازه شروع به وبلاگ نویسی کردم باید بیشتر اطلاعات درمورد لینک پیدا کنم . چشم
خوشحال شدم خیلی زیاد دوست خوب من بازم سری به ما بزن

بیدگلی چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 00:43 http://bidgoly.blogfa.com

نمیدانم نوشتن این مطالب تا چه حد به درد تو می خورد .اما می گویم.
حقیقتش من سواد چندانی ندارم در حد راهنمایی آن هم تا کلاس دوم.شغلم هم نجاریست یک کارگر ساده که کار می کنم تا یک لقمه نان پیدا کنم تا در این وا نفسا با خانواده بخورم.خورده ذوقی هم دارم در ادبیات ،شعر رادوست دارم از همه نوع اش ،مدتی بود دنبال نوعی نثر می کشتم که راحت بنوسم نثری که اسمش گذراشتم نثر نسل امروزوشروع کردم به نوشتن هر چند نوشته های من چنگی به دل شاید نزند اما جلوی خودم را نتوانستم بگیرم .گاه گاهی احساسهایم را می نویسم که بیشترشان توصیفی است مانند این متن که از یک صبح در اوایل زمستان نوشتم .
امروز پیش از طلوع خورشید به صحرا رفتمjl
در افق بند ریگ مه زیبایی به چشم می خورد
و درختان دشت که در مه محو شده بودند
گویا از دنیای دیگری هستند وخورشید که
آهسته آهسته از پشت بند ریگ طلوع میکرد
صدای پرندگان و واق واق سگها که
در دور دستها با هم جدال می کردند به گوش
می رسید. من در میان دشت وصحرا راه
می رفتم ولذت می بردم.


البته این متن را آوردم تا شما را با این گونه نوشته هایم آشنا کنم تا شما هم راحت بنویسید. به نظر من نوشتن را باید خیلی راحت گرفت وراحت نوشت تا روان از آب در بیاید وتاثیر خودش را بگذارد.قلم شما هم برای شروع خوب است اما باید تمرین کنید تا از این قالب نوشتن که دارید بیرون بیایید تا بر روی خواننده تاثیر حسی بگذارید مانند این متن
ململوسی اسم یک نوع گل است که در نیمه های اسفند ماه ،درگندم زارهای اطراف بیدگل، و در میان بوته های سبز علف بصورت خود رو میروید.گیاهی است با ساقه اهای ترد وشکننده ،نازک اندام و حدودسی سانتی طول ویک میلی متر قطر ،بدون شاخ وبرگ ،اما دربالای ساقه گلی به اندازه یک توت درشت آبدار به رنگ بنفش با دانه های ریز در هم فشرده قرار دارد .
بهار بیدگل از اواسط اسفند ماه با همین ململوسی ها شروع میشود، و در میانه های فروردین هم تمام می شود. ما بچه که بودیم دو سه شب مانده به عید یک روز حدودای ساعت سه ی بعد از ظهربه اتفاق دوستانی که از پیش سنگ وچوب روی هم گذاشته بودیم از خانه میزدیم بیرون، وبعد از خروج از آبادی
در جاده ای که با خاک نرم هزاران ساله ی بیابان پوشیده شده بود روانه ی صحرا می شدیم.
بیشتر بچه هایی که شادی کنان در جاده ی صحرا به هوامیپریدند کفش به پا نداشتند آنها هم که داشتند از پا بیرون می آوردند وبه دست میگرفتند! از اینکه جای پای ما هم مثل جای پای چهار پایان و مارمولک ها ،شتر خدا ها ،کفش دوزک ها ،روی زمین نقش می بست لذت می بردیم .
گشت زارهای گندم وجو معمولا قبل از رسیدن به باغات و زمین های پر محصول دیگر قرار داشتند،
لذا ما حدود یک ساعتی که پیاده می رفتیم می رسیدیم به سر زمین ململوسی ها که عرض کردم
میان خوشه های نورس گندم وجو پنهان بودند.آن روز ها خیلی خوشحال بودیم خیلی هیجان داشتیم
وخیلی زود به آینده امید وار می شدیم، اصلا این آسمان کویر در آخرین روز های سال با ابر های سفید توده ای شکلش دلی از آدم می ربود که آدم هیچ غم وغصه ای را در خود احساس نمیکرد ،در همانروز ها بود که پدر ومادر هایی که تازه پسر زن داده بودند، خوانچه های نقل ونبات و حنا وترمه واطلسی
را به عنوان اسفندی به خانه ی تازه عروس هایشان می فرستادند تا به او بگویند ما تو را مثل بهار دوست داریم

راستی نام شما چیست چند سال سن دارید جنستان چیست ودقیقا اهل کجایید البته اگر ممکن است.منتظرم

سلام
من خودم را یک بنده خدا میدانم و به همین نام خودم را معرفی میکنم زیاد مهم نیست که کی هستی همین که نفسی میکشی خدارا شکر از اینکه پرسیدید جنسیت؟ به نظر من فرقی نمیکنه چه آقا باشی چه خانم مهم اینه که انسان باشی و دارای شخصیتی انسانی از اینکه پرسیدید از کجا؟ می توانم بگویم درهمین نزدیکی شاید مرکز شهر یا کمی آنطرف تر اما این را بگویم یه روز آمدید اداره و یه در واسه ما ساختید و همان جا خوتان وبلاگتان را به من معرفی کردید پس آشنایی دور و نزدیکم حالا شاید حدس بزنید که من چه کسی هستم غریبه نیستم و آشنا هم ........... نباشم
از اینکه به وبلاگم سر زدید خوشحالم ولی نمیدانم به نظر من در مورد برزک نیز سر زدید چیزی ننوشته بودید
از نظرات شما استفاده میکنم ولی این را بدانید سواد خیلی مهم نیست چرا که الانه نمیشه به سواد پای بند بود چون ممکن که یکی سواد بالایی داشته باشه اما انسان خوبی نباشه
راستی ما هم به این گل میگیم گل سنبوله تی و برای رنگ کردن تخم مرغ استفاده می کنیم خوشحال شدم که نظر دادید بازم متشکرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد