محبت

در مورد زندگی من و مادرم

محبت

در مورد زندگی من و مادرم

اشک من

سلام دوستان خوبم 

از اینکه همگی به وبلاگ من سر می زنید خیلی ممنون 

و اما خاطرات امروز  

از روزهای تابستانی آن قدیما بگم و از اخلاق دوران کودکی که  چقدر متوقع........................؟ 

آره یک روز تابستانی همه اقوام جمع شدیم و رفتیم پیکان شهر کرج خانه دختر عموی گرامی  یادش بخیر چه روزای بود دیگه هیچ وقت دفتر روزگار ورق نمیخورد و آن روزها دیگه از راه نمیرسند یادم میاد شب بود و همه دختر پسرهای فامیل با هم قرار گذاشته بودنند که با هم دیگه برند پارک ارم آره آن شب را هیچ وقت از یاد نمی برم  

نمیدونم تا حالا شده از خواهر خودتان انتظار چنیین عکس العملی را نداشته باشید  

خلاصه آن شب دختر عمه ها و دختر عموها و پسر خاله ها و....... سوار ماشین شدن که برن وقتی من به دم در ماشین رسیدم دختر عمه بزرگم گفت کجا ؟ گفتم من هم می خوام بیام گفت نمی شه آنجا جای بچه نیست من که سرم می شد و می دیدم که خواهر خودش که ۲۰ روز از من بزرگتر بود و روی پاش گذاشت و به من گفت جای بچه ها نیست خیلی ناراحت شدم گفتم اگه افخم بیاد من هم می خوام بیام خلاصه چشمتان روز بد نبیند دستش را بلند کرد و یه سیلی آبدار که برق سه فاز از سرم پرید را نثار گونه های معصوم و کوچک من کرد و من که از خواهر بزرگترم هرگز توقع نداشتم که جواب این کار را ندهد و با خونسردی تمام در را بست وهمگی رفتند یادم میاد آن شب تا ساعت ۴ صبح من توی شنهای در آپارتمانهای پیکان شهر نعره و  اروده زدم و گریه کردم و همش می گفتم که منم می خوام بیام چرا من را نبردید خلاصه هر چی به من گفتند که بیا تو همه خوابیدنند من گوشم بدهکار نبود و برام خیلی گران تمام شده بودو صدام گرفته بود  ولی برام تجربه شد که برای رفتن به جایی هیچ وقت سمج نشم اما از آن روزها شاید ۳۲ الی ۳۳ سالی که میگذرد ولی خاطرات آن شب هرگز از ذهن من پاک نمی شود و از اینکه کس اینقدر دل سنگ باشه که بین خواهر خودش و دختر دایش فرق بگذاره خیلی برام گران تمام شد اما آن شب هم شبی از شبهای از یاد نرفتنی راستی برای شما هم شاید از این اتفاقات افتاده باشه حتما پس از خواندن این خاطره می خوام که نظر خودتان را بنویسید

دلتان بگیریدو بخندید

از خاطرات میگفتم من از بس شیطون بودم همه روم یه اسمی می گذاشتند یکی میگفت وروجک یکی میگفت  مارمولک یکی میگفت زبل خلاصه................هرکسی هر جوری راحت بود من را صدا میزد  

یادم میاد تو کوچه مان تقریبا سر کوچه یه پسری بود به نام علی که از بس خسیس بود همه بهش می گفتن علی گدا که مخففش علی گدل می گفتن  اون خیلی سر همه زور بود و بدجنس 

یه روز یادم که شاید ۹-۱۰ سال داشتم کوچه پشتی ما سبزواریها زندگی میکردن و چون خانه های ما سازمانی بود و کوچک عروسیها معمولا تو کوچه ها را چادر برزنتی میزدنند و عروسی را در کوچه برگزار می کردنند  

یادمه شب که عروسی آنها بالا گرفته بود و سر و صدای سازو دوهل آنها تا خانه ما میامد من را هوایی کرد که از پشت بام برم و عروسی را تماشا کنم  

خلاصه هی این دل و اون دل کردم ولی بلاخره رفتم عروسی قشنگی بود من خیلی دلم می خواست برم پایین و از پایین تو عروسی باشم برای همین یه لوله گاز بود آن را گرفتم و رفتم پایین هنوز پام به زمین نرسیده بود که سرو کله علی گدل رسید با صدای بلند داد زد آهای این دختره داره میاید تو عروسی شما یه دفعه دیدم همه نگاهها به سوی من خیره شد  

خلاصه چشمتان روز بد نبیند خیلی ترسیدم دوباره میله های گاز را گرفتم و پا به فرار گذاشتم وقتی به پشت بام رسیدم علی گدل آمد با زور منو بگیره منم که زبل ...........نگذاشتم به اهدافش برسد وقتی میخواستم فرار کنم پیرهنم تو دستای علی گدل ماند من هم با زیر پوشی که زیر ان تنم بود به سر پشت بام خانه مان رسیدم یادم میاد که همان شب مهمان هم رسیده بود بچه های پسر دایی مادرم بودنند دخترش که زری بود من را رو پشت بام دیدند که به مادرم التماس می کردم که بلوز بهم بده اما اون لج کرده بود و می گفت که می خواستی نری رو پشت بام مردم حقته حالا همنجا بمون تا صبح .................. 

در آخر منم پس از اینکه زری جون از من حمایت کرد و واسطه شد تا لباسم را گرفت و من پوشیدم تا دیروقت با هم بازی کردیم و هی سر این موضوع می خندییم راستی عجب دورانی بود آن روزها  ........خلاصه بعد از اینکه سالها گذشت ما بزرگ شدیم علی گدل کوچه ما هم ازدواج کرد دیگه ازخانواده آنها خبری ندارم و نمی دانم که کجا هستند ولی خاطرات هیچ وقت از صفحه ذهن آدما پاک نمی شه تا حالا موضاعات این شکلی که خنده دار باشه براتون پیش آمده یا نه؟ حتما بعد از خواندن مطالب نظر بدید و از حرف دلتان برام بنویسید خوشحال میشم

بقیه شیطونیها

خلاصه چون من خیلی شیطون بودم همان روز مادرم یه سو لم گوسفند همانی که وسط استخوانهای کمر گوسفند قرار دارد را بین درزهای دیوار آشپزخانه گذاشته بود هی به من می گفت که این ماره و با یه چوب آن را هی تکان می داد که من بترسم و نروم روی پشت بام آشپزخانه خلاصه من هم چون از هوش و ذکاوت خاصی برخوردار بودم با همان حالت بچگی به مامانم گفتم که تو دروغ میگی این سولم گوسفند چون وقتی شما نیستی آن راه نمی ره و تکان نمی خورد  خلاصه آن روز هم نتوانست از رفتن من روی پشت بام جلو گیری کند وقتی هم می رفتم بالای پشتبام خیلی شیطونی میکردم صدای همه را در می آوردم مامانم آن روز به داداش بنده خدایم  گفت که بترسونش تا دیگه نره بالا آن روز را یادم نمی ره داداشم هی به من گفت بیا پایین ولی به گوش من نمی رفت که نمیرفت خلاصه داداشم آمد روی پشت بام و دسته من را گرفت از طرف کوچه خواست که آرام من را آویزان کند که بترسم ودیگه بالا نروم ولی وقتی من را آویزان کرد چون دو تا دستام تو دستاش بود و من هم تعادل خودم را از دست داده بودم با صورت به زمین خوردم و بالای ابروم به لب جدول توی کوچه خورد و شکاف برداشت و این باعث شد که چند بخیه روی ابروهام خورد و دیگه پشت بام رفتن از سرم بیرون رفت آره چه روزهای خوشی داشتیم و زود گذشت و برگه های تقویم روزگار هر روز به تندی برق و باد می گذرند و ما در افسوس گذشته های شیرین می مانیم این خاطرات را گفتم که شما بیاد داشته باشید که از هر لحضه زندگی به خوبی لذت ببرید و استفاده مفید داشته باشید اما بازم می گم عالم بچگی هم خودش یه عالمیها ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دوستان عزیز اگر خاطرات من را خواندید حتما نظر یادتان نرود خوشحال می شم که از نظراتتان استفاده کنم در نوشتن خاطراتم